ای راهبر دل ها! دست من و دامانت
من یک دل آواره در رهگذری دارم
در عالم هشیاری، او را نتوان دیدن
تا بی خبر از خویشم، از او خبری دارم
من اشکم و او دیده من آهم و او سینه
در پرده نمی مانم تا پرده دری دارم
او چون گل نوروزی، من ابر بهارانم
شاداب بود این گل تا چشم تری دارم
تا خرمن صد جان را یکباره بسوزانم
درسینه ی خود سوزی، در دل شرری دارم
گویند که می سوزی هر جا جگری بینی
ای آتش سوزنده! من هم جگری دارم
بی روی دل افروزت، شب صبح نمی گردد
هر شب که تو باز آیی، آن شب سحری دارم
در دام تو بگریزم تا پای گریزم هست
بر گرد سرت گردم تا بال و پری دارم